خانه / افسانه های لرستان / کموتر چوبی(کبوتر چوبی)

کموتر چوبی(کبوتر چوبی)

یک زنی بود که بچه به او پا نمی‌گرفت تا خدا دو پسر به او داد. این دو پسر بزرگ شدند. تا مدتی او به حمام نمی‌رفت تا یک روز به دنبال خواهرش فرستاد و گفت: «خواهر پیش بچه‌ها بمان تا من به حمام بروم». خواهر گفت: «فقط همین؟ به چشم». بچه‌ها را پیش او گذاشت و به حمام رفت، خواهر بدجنس چون بچه نداشت حسادت می‌کرد، به بچه‌ها گفت: «به کوه می‌آیید تا برایتان گیرچ[۱] بکنم». بچه‌ها خوشحال شدند و گفتند: «بله».

بچه‌ها تبری به شانه گرفته، همونه‌ای[۲] به دوش گرفته و به کوه رفتند، وقتی به جنگل در کوهستان رسیدند خاله به آن‌ها گفت: «بچه‌ها من می‌روم هیزم می‌کنم شما هم گیرچ بچینید، تا من خوب هیزم‌ها را بکنم و پشته‌ای ببندم».

خاله بدجنس تبرش را به درختی بست، باد آن را تکان می‌داد تبر به درخت می‌خورد و بچه‌ها خیال می‌کردند که خاله دارد هیزم می‌کند و هنوز خلاص نکرده است. غروب که شد بچه‌ها دیدند که خاله نیامد، دو تا بچه پیش خودشان فکر کردند، چه کار کنیم؟

گفتند: «بگذار این تیل ‌ره[۳] را پی گرفته و برویم». به تیل‌ ره رفتند تا به قلعه‌چه‌ای[۴] رسیدند درب قلعه‌چه را باز کرده و داخل شدند دیدند که همه چیز در آنجا هست. پسرها غذایی درست کردند و خوردند و خوابیدند.

وقتی مادر پسرها به خانه برگشت، پسرهایش را ندید. به خواهرش گفت: «بچه‌ها کجایند؟». خاله جواب داد: «رفتند در حیاط بازی کنند، بچه‌دزد آمده و آن‌ها را دزدیده است». مادر هم گریه و زاری سر داد و ناراحتی کرد.

بعد از مدتی مادر آن‌ها دختری به دنیا آورد و نام او را دُن‌َنار[۵] گذاشت.

باز هم مادر فراموش کرده بود و فرستاد به دنبال خواهر که پیش بچه‌اش بماند. خاله هم همان‌گونه که دیگر خواهرزاده‌ها را در کوهستان رها کرده بود، دختر را هم به آنجا برده و رها کرد.

دختر هم نمی‌دانست چه کار کند، او هم همان تیلَ ره را پی گرفت تا به قلعه رسید. وقتی داخل شد خانه را تمیز کرد و نان پخت. دم غروب که برادرها می‌خواستند بیایند رفت پشت تاپو[۶] پنهان شد.

برادرها که آمدند گفتند: «خدایا خیرش بکن که این‌طور پریزادی خانه را تمیز کرده». برادر بزرگ شب اول کشیک داد خوابش برد. نوبت به برادر کوچک‌تر رسید او انگشت خود را کمی بریده و مقداری نمک به آن زد تا خوابش نبرد. دختر از پشت تاپو بیرون آمد رفت دست و صورتش را شست و کارهایش را انجام داد، می‌خواست به پشت تاپو برگردد، که برادر کوچک مچ پای او را گرفت. دختر ناراحت شد، جیغ و داد کرد برادر دیگر هم بیدار شد و گفتند:

«و رنج پدر و شیر مادر تو خور ایمه (ایما) هم برار»

کاری با تو نداریم.

دختر هم خوشحال شد، سرنوشتش را تعریف کرد آن‌ها هم پی بردند که او همان خواهرشان است خوشحال شدند و دست در گردن او انداختند و احوال مادر و پدرشان را پرسیدند.

مدتی زندگی را این‌گونه می‌گذراندند تا یک روز دُن‌َنار به جلوی آینه رفت و عکسش در آینه افتاد و گفت: «ماه، ماه، مه بترم یا تو». (ای ماه! من زیباترم یا تو؟!)

ماه گفت:

« مه بمیرم تو بکنی جو د هر دکمو بتره انار فنجو»

ترجمه: (من بمیرم و تو زنده باشی از هر دوی ما انار فنجان بهتر)

ماه فوری رفت و خبر به خاله داد: «ای بدبخت تو خیال کردی رفتی و آن‌ها را کشتی، بیا برو و ببین دارند با هم خوب زندگی می‌کنند». خاله بدجنس همونه‌ای به شانه انداخت و به در خانه آن‌ها رفته و گدایی می‌کرد و می‌گفت: «من بدبختم، بیچاره‌ام رحم کنید و مقداری چیز به من بدهید».

دختر هم از نادانی در را باز کرد. خاله دارویی در دهان دختر انداخت و او غش کرد و به زمین افتاد. ظهر که برادرها آمدند دیدند خواهرشان مُرده است. گریه و ناراحتی برای خواهرشان سردادند، به همدیگر گفتند: «ما که دستمان نمی‌رود او را خاک کنیم، بیا صندوقچه‌ای درست کرده و خواهر را در آن گذاشته و همه وسایل و تجهیزاتش را در کنارش بگذاریم و به آب بیفکنیم. برادرها جعبه‌ای درست کرده و خواهرشان را در آن گذاشته و با وسایل و تجهیزاتش به آب افکندند. جعبه از آنجا حرکت کرد و آب آن را به نقطه‌ای دیگر برد. پسر پادشاه به کنار رودخانه آمده بود که اسبش را آب دهد، دید که اسبش رَم می‌کند، پسر پادشاه به اسب گفت: «اگر خیر در روی توست، پیشانی‌ات را می‌بوسم. اما اگر شر در رویت باشد دو مشت به پیشانی‌ات می‌زنم.

افرادی که در رکابش بودند، رفتند و جعبه را باز کرده و دختر زیبایی را که در جعبه‌ای درازشده دیدند. معلوم نبود مُرده یا که بیهوش است، او را به خانه بردند. پسر پادشاه پدر و مادرش را خواست و گفت: «من می‌خواهم که هر کاری کرده‌اید این دختر را زنده کنید». خانواده‌اش به او گفتند: «آخر ما چطور او را زنده کنیم؟ ما که نمی‌دانیم که او کیست؟ و یا چه مطلبی دارد».

او هم چون شاه بود، افرادی را به ممالک دیگر فرستاد تا حکیم معالج او را یافته و به آن کشور بیاورند. حکیم را به آنجا آوردند او گفت: «حوضی از شیر و آب و حوضی هم از شیر خالص درست کنید».

آن‌ها هر دو حوض را فراهم کردند. حکیم دختر را ابتدا در حوض شیر و آب انداخت و بعد او را در شیر خالص انداخت. مدتی گذشت دختر بلند شد، عطسه‌ای زد و نشست و زنده شد. آن‌ها هم هفت شب و هفت روز ساز و دهل و کوس و کَوُرگَه[۷] نواختند و زندگی خوشی را شروع کردند. بعد از مدتی دختر صاحب دو پسر شد، پسرها به سه و چهارسالگی رسیدند، هر روز که پادشاه می‌خواست به سر کار برود، بچه‌ها می‌آمدند و با او بازی می‌کردند و خستگی از بدنش بیرون می‌آمد. باز هم دختر به جلوی آینه رفت و گفت: « ماه، ماه، مه بترم یا تو».

ماه گفت:

« مه بمیرم تو بکنی جو د هر دکمو بتره انار فنجو»

ماه هم تندتند خود را به خاله بدجنس رساند و گفت: «چه نشسته‌ای دون‌انار شوهر کرده به پسر پادشاه و دو پسر هم دارد».

خاله هم حسادت نگذاشتش و خود را به صورتی دیگر درآورد، رفت خانه پسر پادشاه و گفت: «من زوار امام رضا(ع) هستم، در راه مانده‌ام امشب را راهی به من بدهید».

یکی از کلفت‌ها هم گفت: «به خاطر بچه‌هایت ثواب دارد، بگذار امشب اینجا بماند».

شاه اجازه داد و او را راه دادند و شب غذا به او داده و رختخواب و اتاقی در اختیارش گذاشتند. شب که شد خاله بدجنس بیرون آمد و رفت سر بچه‌ها را بُرید و کارد خونی را در جیب مادرشان دون‌انار گذاشت.

صبح که پادشاه بیدار شد دید که پسرها مثل هر روز نمی‌آیند، پیش خود گفت: «بروم ببینم چه شده». رفت دید که هر دو سرشان بریده شده است. زاری و ناراحتی و وحشت و واویلا همه جا را فرا گرفت. خاله بدجنس خودش را جلو کشید و گفت: «من دنیادیده هستم. ببین چاقوی خونی در جیب کیست؟» پادشاه هم دستور داد همه را گشتند. دیدند چاقو در جیب مادر بچه‌هاست. پادشاه هم از فرط ناراحتی دستور به جلاد داد و گفت: «دختر را به بیابان برده و چشم‌هایش را از حدقه درآورده و در کف دست‌هایش بگذار و بچه‌ها را هم بده بغلش».

جلاد هم همین کار را کرد و دخترش را به بیابان برد و چشم‌هایش را درآورد و بچه‌ها را در بغلش گذاشت و او را رها ساخت. او هم از جانب امر خدا رفت تا به پای درختی رسید. با ناراحتی و افسردگی به درخت تکیه زد. صدای بال و پَر زدن چهار کبوتر آمد که به روی درخت نشستند. یکی از کبوترها به دیگر کبوتر گفت: «خواهر!». کبوتر دیگر جواب داد: «جان خواهر!».

گفت: «این را می‌شناسی؟».

جواب داد: «نه».

گفت: «این دُن‌انار است که برادرانش را خاله به کوهستان آورد و رها کرد بعد خودش را آورد، بعد هم رفت سر بچه‌هایش را بُرید. این حال و روزگارش است که می‌بینی».

یکی از کبوترها گفت: «اگر حالا بیدار باشد و بشنود این برگ‌های درخت توت را که بر زمین افتاده بکوبد، به چشم‌هایش بگذارد و پرهایی که برایش می‌اندازیم به چشم‌هایش بکشد و همچنین برگ‌های کوبیده توت را بکوبد و به گردن بچه‌هایش گذاشته و پر نیز به آن‌ها بکشد خوب خواهند شد».

دُن‌ا‌نار هم شنید و همین کار را کرد و از جانب خدا خوب شد و بچه‌هایش هم زنده شدند. راه منزل برادرانش را هم کبوترها به او نشان دادند. دُن‌انار هم راه را پیش گرفت و به منزل برادرها رسید. برادرها وقتی او را دیدند خیلی خوشحال شدند و دوباره زندگی را شروع کردند. رفتند کلفتی هم برای او گرفتند تا فرمانبرش باشد. بعد هم به او سفارش کردند که اگر روزی روزگاری زنی، مردی به اینجا آمد او را سرگرم کرده تا بیاییم. یک روز دُن‌انار به جلوی آینه رفت و به ماه گفت: « ماه، ماه، مه بترم یا تو».

ماه گفت:

« مه بمیرم تو بکنی جو د هر دکمو بتره انار فنجو»

ماه هم تند و تند رفت به خاله بدجنس خبر داد او هم توبره گدایی به گردن آویخته و به در حیاط برادران آمد و گفت: «محض رضای خدا من بدبختم، بی‌کسم یک چیزی به من بدهید».

کلفت هم در را باز کرد و گفت: «بیا بنشین تو خونه همه چیز به تو بدهم». کلفت سر او را گرم کرد تا ظهر که برادران آمدند و از داغ همه ناراحتی‌هایی که بر سر آن‌ها آورده بود او را دو شقه کرده و یک شقش را به یک سمت قلعه‌چه زده و یک شقش را به سمت دیگر قلعه‌چه زدند. تا عبرتی برای دیگران باشد و از شر او برای همیشه خلاص شدند. برادرها و خواهر باز با هم زندگی خوشی را آغاز کردند.

اما پسر پادشاه از فرط ناراحتی از خانه بیرون نمی‌آید. تا روزی وزیر پادشاه به او گفت: «خوب است پسرت به بازاِشکار[۸] برود. شاه هم تعدادی سوارکار دستور داد جمع کرده و با او به بازاِشکار فرستادند. آن‌ها به بازاِشکار رفتند چند تا کبک شکار کرده و آن‌ها را به دست یکی از خدمتگزاران داد و گفت: «در آن قلعه‌چه که دود برمی‌خیزد، برو و آن‌ها را برشته کن. اگر آن‌ها بسوزد از همان راه دور تو را با تیر خواهم کشت.

خدمتگزار گفت: «باشد، پناه بر خدا». به راه افتاد و به طرف قلعه‌چه رفت وقتی آنجا رسید گفت: «آمده‌ام که این کباب‌ها را برای پسر پادشاه برشته کنم». اما در حین برشته کردن حواسش رفت پیش پسرها که عین پسرهای شاه بودند این بود که همه آن‌ها سوختند. پیش خود گفت: «اگر من بگویم این‌ها زن و بچه‌ پادشاه هستند، خُب آن‌ها را سر بریدند. اگر هم بگویم نیستند خُب عین آن‌ها می‌باشند». در این فکرها بود که کبک‌ها سوختند، کبک‌ها را با چند تا نان برداشت و برای پسر پادشاه آورد، به چند قدمی نرسیده بود گفت: «ای پسر پادشاه، اگر می‌کشیم اگر نمی‌کشیم کبک‌ها سوخته‌اند، اما من تقصیرکار نبوده‌ام و در آنجا دو پسر و زنی هستند که مثل زن و بچه تو می‌باشند».

پسر پادشاه هم گفت: «برگرد و به او بگو که فردا پسر پادشاه میهمان شماست». خدمتگزار پیغام را آورد. آن‌ها هم گفتند: «قدمش روی چشم».

برادران دختر هم دو کبوتر چوبی برای بچه‌ها درست کرده و بندی به آن‌ها بستند و آن‌ها را وسط خانه آویختند، به بچه‌ها هم یاد دادند که فردا اگر پسر پادشاه آمد شما بگویید: «کبوتر چوبی خاک به سرت نان بخور. و خودتان نخورید و اگر پسر پادشاه گفت: کبوتر چوبی نان نمی‌خورد. شما هم بگویید: پس مادر سر پسر می‌برد؟».

پسر پادشاه با سوارانش آمده و پیاده شدند و وارد قلعه‌چه گشتند. ظهر شد، ناهار آوردند. دو پسربچه به سر کبوترهای چوبی می‌زدند و می‌گفتند: «کبوتر چوبی خاک به سرت نان بخور».

چند بار این سخن را تکرار کردند. پسر پادشاه گفت: «عزیزم، کبوتر چوبی که نان نمی‌خورد». پسربچه‌ها گفتند: «پس مادر سر بچه‌ها را می‌برد؟».

پسر پادشاه با شنیدن این سخن یقینش حاصل شد که فرزندان و زن، بچه‌ها و همسر او می‌باشند برخاست و دست در گردن آن‌ها کرد و گریست. همان روز زن و بچه‌ها را با شادمانی به منزل خود برد و ساز و دهل نواختند.

چنان‌که آن‌ها به کام دل خود رسیدند همه دوستان برسند.

چنان‌که دان‌انار سر به بیابان نهاد و زجر کشید هیچ کافری نبیند

[۱] . زالزالک.

[۲] . انبان، کیسه‌ای از پوست برای نگهداری خوراکی و … .

[۳] . مسیر باریک‌راه خاکی و مالرو.

[۴] . قلعه کوچک.

[۵] . دانه انار.

[۶] . ظرف بزرگ از گِل نپخته شبیه خمره که از موی بز و گل رُس درست می‌کنند و در آن آرد، گندم و نمک و … نگه می‌دارند.

[۷] . از آلات موسیقی که شبیه به دهل و بزرگ‌تر از آن بوده و برای مراسم مهم و اعلان‌ها در محیط‌های گسترده نواخته شده است.

[۸] . محل شکار با “باز” یا شکار در کوه را بازاِشکار گویند.

یادداشت

نزدیک‌ترین تیپ به این قصه تیپ ۷۰۶ است که با عنوان “دختری بدون دست” توسط آرنه/تامپسون مورد تجزیه و تحلیل قرار می‌گیرد:

  1. زن قهرمان. دختر شجاعی دستان خویش را از دست می‌دهد.

الف- به سبب آنکه با پدرش عروسی نمی‌کند؛

ب- به وسیله دیوی که او را می‌خرد؛

پ- به سبب کوتاهی در عبادت؛

ت- به خاطر تهمت خواهر نزد برادرانش.

  1. عروسی با پادشاه. پادشاهی دختر را در جنگل (باغ) اصطبل یا دریا می‌یابد و با او عروسی می‌کند.
  2. زن تهمت زده شده. برای دومین بار زن درحالی‌که فرزندانی به دنیا آورده مورد تهمت قرار می‌گیرد توسط:

الف- مادرشوهرش؛

ب- پدرش؛

پ- مادرش؛

ت- خواهرشوهرش یا؛

ث- سعادت دیوی نزد شاه.

  1. بازیافتن مجدد دست‌ها.

الف- به وسیله معجزه‌ای که در جنگل رخ می‌دهد زن دستانش را مجدداً باز می‌یابد؛

ب- زن به شوهرش برگردانده می‌شود.

آرنه/تامپسون به صدها روایت از این تیپ به عنوان شاهد از سرزمین‌های اروپا، آسیا، آمریکا و آفریقا اشاره کرده‌اند.

به کوشش سیّدمحمّد سیف‌زاده

به روایت سیّده‌عزت آغارضوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *