خانه / ویژه نامه / بهارمالگه در قرنطینه

بهارمالگه در قرنطینه

بهارمالگه در قرنطینه

یکم:

وقتی که کودک بودم مادرم برای خوابم قصه می گفت.مثل همه مادران.

مادران لرستان قصه گوهای بزرگی هستند. عاطفه در کلامشان موج می زند و گاهی که اشک در صدایشان می دود ، می دانی که رنجی را پنهان می کنند.

قصه های پریان از بهترین قصه های جهان است و مادران لرستانی بهترین قصه گوهای این نوع روایتند.

یک قصه از مادرم همیشه برایم رنگ شگفتی داشت. برایم ملموس بود و از پشت بام خانه همیشه مکان اتفاق قصه را با شگفتی نگاه می کردم.

خلاصه قصه این بود که در سالهای خیلی دور عده ای از پهلوانان بزرگ و شجاع که همه مرید امیرالمومنین بودند ، به امر خدا به چاه قلعه فلک الافلاک رفتند و روزی دوباره به امر خدا از چاه قلعه بیرون می آیند و آن روز را باید انتظار کشید.

این افسانه در شب های مکرر قصه گویی به انواع مختلف روایت می شد و من در لحظات قبل از خواب ، همش به آن پهلوانها فکر می کردم. از مادرم ، از دایه و هرکسی که قدیمی تر بود می پرسیدم که آن پهلوانها چه شکلی ان؟ چقدر زور دارند؟ کی از چاه می آیند بالا؟ کی خوابشان تمام می شود؟ چه کسی بیدارشان می کند؟

از اینجا به بعد بافت مذهبی خانواده می آمد به کمک افسانه و می گفتند که آنها کمر بسته امیرالمومنین هستند و موقعی که امر خدا واقع شود آنها از ته چاه قلعه بیدار می شوند و با سپاه امام زمان همراه می شوند و …

آن افسانه را باید روزی تمام و کمال بنویسم.چون در میانه عمر دارم دچار فراموشی می شوم.

اما ارزوهای من در مورد بیداری پهلوانهای سرزمینم که شکل نمادین نجات دهنده ملت و امید مردم ساده لرستان بود ، شاید زودتر از فراموشی ذهنم ، شکل تجلی بگیرند.

خوب که نگاه می کنم آن پهلوانها ، آن سربازان نگاهبان قلعه کهن فلک الافلاک ، آنها که باید روزی از خواب بیدار شوند ، یکی یکی دارند به کمک مردمشان می آیند.

امسال من با وفات مادر همراه شد. طوفانی بر من گذشت و حالا مرد در آمده از طوفان که بسیار تفاوت کرده است. خاطرات سبز مادری ، جای رفتن به خانه پدری را گرفته است.
اما آن افسانه بیدار شده است.
قلعه ما پهلوانانی می بیند که در بیمارستانها و در مانگاه و مریض خانه ، شهر را نجات میدهند.
قصه مادر تعبیر این روزهاست وقتی که وجدانم به احترام تعظیم به پزشکان و پرستاران و کادر درمانی و همه آنها که در کار نجات اند ، کمر خم می کند.
در هرعهدی باید پهلوانانی باشند که دریچه ای روشن در انتهای دالان تاریک باز کنند. آنها پهلوانان بهار امسال اند.

دوم:
حالا که این را می خوانید ، سبزه روییده بر کاکل بهار و نوروز پیر و باستانی گل های پر عطر را به کوچه آورده است. پرستو بر آسمان آبی خط فروردین می کشد و نشان به آن نشان که نوبهار ؛درود سبز امید است بر سرمای خفقان زمهریر.
بهار آمدنی است و دل باید داد به آن قسمت از ضربان زمین که می گوید زمستان شکستنی است.اما این بهار را باید مالگه به بهار خواب انداخت .
کنج اتاق دوباره چون سالهای جنگ به زندگی ما برگشته است. سیر آفاق در بهار می کردیم و حالا نوبت انفس است.
وقت دلتنگی برای آنچه داشتیم و دست از آن برداشتیم.
آن جانها که اطرافمان بودند و نمی دیدیم. آن خاطرات ، آن مجلس چای بانوی خانه ، آن دقت در کلام فرزندان ، آلبوم عکس ها ، کتاب های نخوانده ، شعرهای سروده نشده ، قصه ها و تحقیقات رها شده.
برای مردم عادی ، یافتن معنای اینکه زندگی اصلی هرکسی ، همان است که از دستش می دهی .
یک فرصت برای درنگ در جهان. بهار در انفس مهم تر از آفاق است. تغییری که در درون بیاید ، با همرهی حسرت یکبار دیگر دیدن کوچه و رفیق و سبزه و گل و کوه و دشت ، تورا تغییر می دهد در همین قرنطینه که :

بهار با خوابهایم
آن می کند
که معمار پیر مسجد سید
با اصفهان….
سوم:
این بهار ، بهارمالگه در درون است. قرنطینه حبس نفس است دربرابر آن نفس سبز بهار که می آمد وبی بها می گذراندیم.

عمر آدمی کوتاهست و معلوم نیست که چند بهار خواهد دید. طوفان بیماری در گرفته است و نوح درون ما را می طلبد که آن را راهنمای بهارهای دیگری کنیم.
دوست می داشتم که بیماری نلبود ، مادر در خانه منتظرم بود ، باهم به سمت جاده الشتر می رفتیم و نوبهارانه ای بر لب می خواندیم.
چه گلگشت که باید ریه زخمی دیار عسگری عالم ها درمان شود . الشتر بیمارست و ما درد را به سینه اش نفشاریم.
در این طوفان پی ساختن کشتی خودخواهی نباشیم ، مردمان را سوار کنیم و این بدون شناختن نوح درون خویش در این بهار قرنطینه غیر ممکن است:
نوح نیستم که عمر به طوفان ببرم
کشتی می سازم همه عمر
برای آن که می خواهد از زمین بلند شود
بالا برود از شانه های من
و جای پایش را بر شانه هایم جا بگذارد
تقدیر هرکس از نوک انگشتانش معلوم است
تقدیر من از مادری که انگشت به اشک خویش زد و
در چشمان من ریخت
از آن هنگام
من خواب طوفان نوح می بینم
من این نبودم
به جنگل بروم و تخته پاره به بغل بگیرم و لب دریا بنشینم
اما عاقبت نوح طالع ام در این جانورستان رسالتی به شانه گرفت
خدا گفت
بساز
و این شد که شدم مرد کشتی ساز
برای روزی که طوفان شکوفه کند
گلایه نکن خوب من
می دانم
پای ات شکسته
گل بهار
دستان من مشغول برف زمستان است…
طاقت بیاور گل بهار
باد صبا بر این زمستان هم
خواهد گذشت

سوم:

باری ، اینهمه فرات در چشم است و لبی برخنده باز.هزاران سال نیاکان ما از بلا گذشتند و به لب زخم و سینه پردرد به امید گقتند ، بهار می روید و خرمنی سبزه و گل بر این تپه های غمگین رنگ خواهد پاشید . گفته بودم که بهاردزدی روزگار ، بی فایده است و در زیر نفس سرد هیچ بهار ناشناسی ، این شکوفه نمی پلاسد
. این چشم تا آنروز که حال مردم به شود و با دلی برگشته از دیدار خویش و عزیزان در قرنطینه ، گرم به هم بخندند ، این چشم خیس و زخم خوب می شود حتما. تا نام هرخیابان بر دوش مرد وزن و کودکی بهارمالگه را به دلهای خوش اندازد. ،دل ما لانه برای پرستوها و گنجشکانی شود که در گلوی خاطرات نوبهارانه خوانده اند.. سر ملت ما سلامت. بهار آن روز نزدیک است که پهلوانان خسته با ظفر برگردند و ما بهار مالگه به خانه دوست بریم.

 

photo_۲۰۲۰-۰۳-۱۳_۰۵-۱۲-۵۳

 

 

علی صارمیان / اسفند ۹۸ /تهران

 

 

 

 

 

این مطلب هم بخون

مراسم نکوداشت نامداران و پیشکسوتان فرهنگ و هنر لرستان

مراسم نکوداشت نامداران و پیشکسوتان فرهنگ و هنر لرستان ذیل سفر هفت بحر هنر، پنج …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *