زندگی آیتالله شیخ علیمحمدنجفی بروجردی به روایت حجتالاسلام والمسلمین دکتر احمدی
آیتالله شیخ علیمحمد ونایی، متولد ونایی، اجدادش از ساکنان خطهی امیر الشتر بود که بنا به دلایلی ایل و تبار خود را رها کرده و ساکن ونایی شد.
در آنجا با دختری ازدواج مینماید که شیخ علیمحمد فرزند ارشد اوست. چون در ونایی بهدنیا آمد، مشهور به شیخ علیمحمد ونایی شد و بعدها که در نجفاشرف تحصیل کرد به آیتالله شیخ علیمحمد نجفی شهرت یافت.
آقای دکتر احمدی آیتالله شیخ علیمحمد ونایی [نجفی] چگونه شخصیتی بود؟
ایشان از مفاخر و اعظام روزگار ما بودند اهل روستایی به نام ونایی، در غرب بروجرد واقع در دامنهی ارتفاعات گرین متولد شدند. ایشان هم از نظر فقهی، فلسفی، عرفانی و ادبی در جایگاه رفیعی بودند. بهخاطر اخلاق عرفانی خودشان را کمتر از آنچه بود. نشان میدادند کسانی مثل مرحوم استاد نجابت شیرازی استاد عرفان از شاگردان ایشان بودند که هم فلسفه و هم فقه در محضر ایشان خوانده بودند. آیتالله نجفیبروجردی که ابتدا در نجف تدریس میکردند، خود از شاگردان مشهور آیتالله سیدعلی قاضی بود که شماری از عارفان روزگار ما در محضرشان تلمذ کردند. وی هم مباحثه با آیتالله قوچانی، آیتالله سیدحسن مسقطی، علامهطباطبایی و برادرشان بودند. وی درس عرفان و فلسفه را در نجف زمانی خوانده بودند که – آنزمان-تدریس این دروس ناپسند بود. آیتالله شیخ علیمحمد ونایی به آیتالله شیخ علیمحمد زاهد نیز شناخته میشد. وقتی ایشان به ایران باز میگردد اگر در قم اقامت میفرمودند به طور قطع از مراجع بزرگ شیعه بعد از رحلت آیتالله بروجردی محسوب میشدند.
آشنایی شما با آیتالله علیمحمد نجفیبروجردی از چه زمانی آغاز شد؟
من ابتدا در بروجرد، نزد ایشان مکاتب و رسایل میخواندم و هنوز موفق به خواندن درس خارج فقه ایشان نشدم. آشیخ علیمحمد بروجردی آنچنان روانگو وسادهگو و خوشبیان بود که بنده از درس ایشان استفاده میکردم. من هنوز یادم است درس عروهالوثقی را با تسلط کافی تدریس میکرد. چهره، چهرهای نورانی بود که از دیدن او سیر نمیشدیم. وقتی درس میداد نسبت به اساتید خود آنقدر تواضع داشت که گاهی دو دست را به لبها میگرفت و دندان میگزید، وقتی میخواست استادش- مرحوم نائینی- را نقد کند. میگفت، نفهمیِ من نزد میرزا این است و آراء و نظریات استاد را با فروتنی نقد میکرد. بعضیها وقتی میخواهند نظریه، استاد خود را نقد کنند، خود را در جایگاه رفیعی میبینند، ولی ایشان اینگونه نبود، آیتالله نجفی بروجردی میفرمودند؛ هنر ما این است که سخن این بزرگان را بفهمیم و سپاسگزار باشیم که میتوانیم سخنان اساتید و بزرگان خود را بفهمیم.
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان به زشتی برند

آیتالله نجفی دروس چه اساتیدی را خوانده بود؟
ایشان شاگرد آیتالله آشیخ محمدحسین اصفهانی کمپانی بودند. آثار آیتالله کمپانی بخشی از دروس حوزوی است. حاشیه بر کفایه و حاشیه بر مکاسب دارند. و آرا مرحوم کمپانی معروف است. وی از اعجوبههای روزگار بود و اشعار عربی و فارسی بسیار دارد. وقتی اشعار آیتالله کمپانی را نزد مرحوم آشیخ علیمحمد میخواندند به وجد میآمد، چون بسیاری از اشعار مرحوم کمپانی را از بر داشت. شخصیت جامعالاطرافی داشت و چون شاگردان مرحوم آیتالله سیدعلی قاضی در نجف اشرف بودند، هیچوقت خطایی از آنها نمییافتی، چون در چارچوپ شریعت بودند. در حالیکه عارف بود و فقه اهلبیت را به تسلط میدانست. و میفرمود: اگر کشفی خارج از فقه و شریعت بهوجود بیاید، آن کشف و شهود شیطانی است. و اینان خوب این نکته را فهمیده بودند و حدود و ثغور عرفان اسلامی را میدانستند، بهویژه در مسایل اخلاقی تواضع و حسنخلق، ذرهپروری، ضعیفنوازی و شاگردپروری نشان میدادند. حرکت و رفتارشان جملگی نشانهی باطن و ضمیری بود که از اسلام گرفته بودند. وی تجسم همهی فضایل انسانی بودند. فارسی را هم بهخوبی میدانست. مثلاً اگر کسی میگفت پول مکفی نداریم، میفرمودند؛ غلط است! کافی فارسی صحیح آنست. مرحوم آشیخ رحمتاله بروجردی، آقای مولانا از شاگردهای دائمی ایشان بودند. آشیخ رحمتاله از آیات الهی بود. از نظر زهد و ورع اگر یک قدم میخواست بردارد، نگاه میکرد این قدم شرعی است یا غیر شرعی. هیچگاه به خود نمیبالید. در مسجد امام سجاد (ع) در پایین شهر منبر میرفت. ابتدا چندتا مسأله میگفت! مسألههایی که معمولاً نمیگویند. یکبار یک بروجردی بغل دست من بود، گفت: این آقایان سر به این مسألهها هم میزنند! یعنی خیلی چیزهای ناب! یک مقداری اخلاق میگفت و بعد از آن ذکر مصیبت میگفت. آشیخ رحمتاله هم یک آیاتی بود از تقوا. بعد از رحلت او مردم داغدار شدند. یکی از شاگردان مشهور دیگر آشیخ علیمحمد، دانشمند و واعظ معروف جناب آقای مولاناست که در بروجرد تشریف دارند و نیز گاهی در ایام محرم و صفر در کویت منبر میروند. اما یکی از شاگردان مرحوم آقای شیخ علیمحمد، فرزندش آشیخ مجتبی نجفیبروجردی از عظام علماء بود که در عراق ماند و بعثیها او را به شهادت رساندند و خیلیها به او گفتند به ایران بیاید، ولی ایشان فرموده بود نمیخواهم حوزهی نجف خالی باشد. پسر بزرگتر ایشان مرحوم محمدابراهیم بود. وی ملجاء و حامی مردم بود. پسر دیگرش، روحانی و در قم است. ولی مرحوم آیتالله نجفی بروجردی همچون ماهی بزرگی بود که باید در دریا شنا میکرد و حوزهی بروجرد این توان را نداشت! اگر در قم میبود قطعاً از مراجع بزرگ بود.
حاج آقای تحصیلی شما از چه زمانی همراه آیتالله شیخعلیمحمد بروجردی بودید؟
مرحوم آیتالله آقاشیخعلیمحمد نجفیبروجردی، از بروجرد برای تحصیل بهنجفاشرف تشریف برده و پس از سیسال بهبروجرد برگشته بودند. شب در همین مدرسهی امام صادق وارد شده و بهمرحوم آیتالله اطلاع داده بودند، که آقاشیخعلیمحمد بهبروجرد آمدهاند. این واقع زمانی بود که عمامهها را از سر روحانیون و علما و چادر از سر خانمها بر میداشتند. زمانی بود که بهلول[۱] در مشهد سخنرانی کرد و رضاخان دستور داد که مسجد گوهرشاد را بهتوپ ببندند. مرحوم آیتالله بروجردی گفته بودند، که من آنروز نمیشود بیایم. اول اذان میآیم بهدیدن آقاشیخعلیمحمد بروجردی. آقا اول اذان آمدند مدرسه و با ایشان ملاقات کرده و فرمودند؛ فعلاً تشرف شما بهمشهد مناسب نیست، چون اوضاع خوب نیست، یکمقداری در بروجرد بمانید، بعداً بهمشهد بروید، و در مدرسه هم مناسب نیست که بمانید. ایشان دستور داده بودند، مرحوم عموی خانم ایشان، آقاشیخاحمد فیض برای مهمانی و پذیرایی از ایشان آماده شود و او را بهمنزل ببرد. آیتالله بروجردی چندروزی بعد از وی ملاقات کرده و فرموده بودند؛ آقاشیخ بهشما بد نمیگذرد. آقا فرموده بودند: حضرت آیتالله اینجا جمعیت و رفت و آمد زیاد است و من نمیتوانم مطالعه کنم. اگر امکان داشته باشد، بهمدرسه بروم بهتر است.
جد ما مرحوم ملاعلی در آنجا خدمت ایشان بودند و عرض کرده بودند، که آقا شما اجازه بدهید من ایشان را بر روی چشم بگذارم و بهمنزل خودم ببرم و در آنجا از ایشان پذیرایی کنم. سهماه ایشان را در منزل خودشان نگهداری کرده بودند.
- شیخمحمدتقی بهلول، اعجوبهی عصر حاضر که پس از قریب یک قرن عمر با برکت در سالهای اخیر چشم از جهان فرو بست. نقش او در واقعهی مسجد گوهرشاد و نیز سایر جریانهای تاریخی، جالب و خواندنی است. برای اطلاع بیشتر بهکتاب اعجوبه عصر، نوشتهی سیدعباس موسوی مطلق، چاپ و نشر نجبا مراجعه فرمایید.
مرقد آیتالله شیخعلیمحمد نجفیبروجردی در شهرستان بروجرد حتی شبها مردم میآمدند و در پشت سر ایشان نماز جماعت میخواندند. تا وقتیکه ایشان مشرف شدند بهمشهد و از مشهد برگشتند و بهنجفاشرف رفتند. سفر دوم که آمده بودند، مرحوم آیتالله بروجردی بهقم تشریف برده بودند و اطلاع دادند بهآقا که آقا شیخ نجفی بهبروجرد آمدهاند و ایشان دستور داده بودند، بهحاجکاظم که در منزل، هر چقدر که ایشان در بروجرد بمانند، شما از ایشان پذیرایی کنید و آنجا را تماماً فرش انداخته بودند و ایشان درس را شروع کردند و مباحثهای داشتند و از ایشان تقاضا کردند که در مسجد نماز بخوانید. فرمودند؛ من مسافر هستم، یکمدتی که ماندند، فشار زیاد وارد شد. مرحوم آیتالله آقاشیخ نجفی بهحضرت آیتالله نامهای نوشتند که این مؤمنین نمیگذارند ما از اینجا برویم و میخواهند من را بهمسجد ببرند، لذا من بهامر شما هرچه را که دستور بدهید، اطاعت میکنم. بههر حال در این مدت، از ایشان سئوال و استفتاء میکردند. هرگاه از وی مسالهای میپرسیدند، ایشان میفرمودند؛ نظر مبارک حضرت آیتالله بروجردی این است. خودشان بهاحترام آیتالله فتوا نمیداد. آقا بهآیتالله نجفی فرموده بودند؛ مردم از شما استقبال کرده و تقاضا کردند شما بمانید. بعد ببینیم که وضعیت چگونه میشود و اما راجع بهمسجد اشکال ندارد و مانعی ندارد. شما تشریف ببرید بهمسجد امام و نماز بخوانید. بعد آمدند و بهایشان عرض کردند و ایشان در حیاط خانه خود نماز میخواندند و صفها پر میشد. عدهای با سر و صدا آمدند که ایشان را برای نماز بهمسجد ببرنند. حضرت آیتالله شیخعلیمحمد نجفی بروجردی فرمودند؛ خیر شما بروید و من نیز با «تحصیلی» تنها میآیم. خلاصه ایشان را بهمسجد بردند و قریب سی و هشت سال در همین منزل سکونت داشتهاند و چندمرتبه میخواستند که برای آیتالله منزل بخرند، فرمودند؛ علیمحمد تا بهحال نامش در دفتر دولت نرفته است و چیزی نخریده است. شما پول منزل را بهمن بدهید، من میتوانم منزلی در بهشت بخرم. پول را بهفقرا میدهم، که رفع احتیاج برای آنها شود. تا وقتیکه ایشان بودند، سهشبانهروز در بیمارستان بودند. یکروز نزدیک ظهر فرمود؛ تحصیلی بیا سُرم را از دستم بیرون بیاور. عرض کردم که دکتر باید این کار را بکند. گفت؛ نه، من میگویم در بیاور، سُرم را از دست ایشان درآوردیم و تخت را برگرداندیم. ایشان وضو گرفتند و نماز خواند و فرمود؛ من باید بروم، دیگر موقع رفتن من است. شما ناراحت نباشید و باید از فرزند من محمدابراهیم پذیرایی کنید. خلاصه ایشان فوت کردند و با اینکه زمستان و یخبندان بود، جنازهی ایشان را از منزل تا جهانآباد روی دست بردند و الان نیز در قبرستان جهانآباد قدیم آرامگاه دارند و در آنجا مورد احترام هستند. بعد از آن، آقازادهی ایشان، مرحوم آقاشیخمحمدابراهیم، در خانه ایشان همان تشکیلات را داشتهاند و بعد از فوت ایشان نیز آقازادهاش، آقاشیخسعید سرپرست اینجا هستند و شهریهی حوزهی علمیه را میدهند و روزها در اینجا مجلسی بهنام مجلس درس برگزار میشود و از آنوقت تا بهالان و تا همهی روزهای عاشورا، این مجلس عزای امام حسین (ع) برقرار است و عزاداری برگزار میشود.
یکی از فرزندان برومند مرحوم آیتالله آقاشیخعلیمحمد نجفیبروجردی آیتالله شیخمرتضی نجفیبروجردی است، از ایشان چهاطلاعاتی دارید؟
مرحوم آیتالله آقاشیخعلیمحمد نجفی، دارای چهار پسر و دو دختر بودند. وقتی بهبروجرد تشریف آوردند، از او تقاضا کردند، که آقای شیخمرتضی نیز بهبروجرد بیایند. ایشان فرمود که من دلم میخواهد که یکنفر در آنجا داشته باشم. آقا مرتضی یکی از علمای آینده خواهد شد. وقتی آقاشیخ فوت کرد، از آقاشیخ مرتضی تقاضا کردند که بروجرد تشریف بیاورند و ایشان فرمود؛ من با امر پدرم، باید در نجف بمانم و مرحوم آیتالله حاجابوالقاسم خوئی هم خیلی مورد احترام ایشان بودند، ایشان هم اجازه ندادند، که آقاشیخ مرتضی بهبروجرد بیایند. بعد از آنکه مرحوم آیتالله خوئی فوت کرد، ایشان مرجع تقلید شدند و خیلی مورد احترام مردم قرار گرفته و در آنجا پیشرفت زیادی کرد. لذا ایشان خیلی مورد علاقهی اطراف خلیج شده بودند. دستگاه صدام بهایشان تذکر دادند، بهایران بروید. ایشان گفته بودند؛ من بهایران نمیروم. شما هر کاری که میخواهید بکنید. فعلاً مردم بهمن علاقه دارند و من هم وظیفهای دارم.
یکروز از منزل بیرون میآیند، که برای نماز تشریف ببرند. اسلحهای بالای سر ایشان میگذارند که او را بکشند. ایشان با پای برهنه، عبا و عمامهاش را بهزمین میاندازد و بهمنزل پناه میبرد. پس از چندروز که میخواهد برای نماز بهمسجد برود، وقتیکه تشریف میآورد، آنها میآیند و عبایش را میاندازند و او را میزنند. در مرحلهی سوم که ایشان میخواهند بهحرم بروند، تیراندازی میکنند و ایشان را شهید میکنند. هیچکس هم آنجا نبود، جزء اطرافیان صدام و حزب بعث، که آنها ناجوانمردانه وی را بهشهادت رساندند. علت کشته شدنش این بود، چون ایشان در آنجا پیشرفت زیادی کرده بود و مرجع تقلید شده بود، لذا بعد از اینکه ایشان شهید شدند، حتی نگذاشتند فرزندش بر بالای قبر پدر حضور داشته باشد.
بعد وقتی که بهمنزل بر میگردند، خانوادهاش را تهدید میکنند، که اگر شما بهایران نروید، شما را نیز ترور میکنیم. لذا آنها ناگزیر بهایران آمدند..