سید اشرف الدین گیلانی(۱۲۸۸ ق.-۱۳۱۳ ش.)که«قزوینی»و«حسینی» نیز خوانده شده است«پس از کسب علوم مقدماتی در قزوین برای تکمیل تحصیلات به بین النهرین شتافت(۱۳۰۰ ق.)و بعد از پنج سال به ایران بازگشت و در رشت روزنامهء «نسیم شمال را انتشار داد و آنگاه که مشروطیت برقرار شد با فتح الله سپهدار اعظم به تهران آمد و روزنامهء مزبور را در تهران انتشار داد.این روزنامه در آن دوران بسیار مورد توجه مردم بود چه اشرف الدین آثار خود را که اغلب اشعار فکاهی نیک شعر میسرود و الفاظ عامیانه را بکار میبرد.کلیات اشعار وی متجاوز از بیست هزار بیت است و کتاب «باغ بهشت»و«نسیم شمال»قسمتی از آثار فکاهی وی میباشد.»[۱]
شادروان سعید نفسی دربارهء سید اشرف الدین بشر حتر سخن گفته و ما را با خلقیات وی آشنا ساخته است.
او:از میان مردم بیرون آمد،با مردم زیست و در میان مردم فرو رفت…او نه وزیر شد،نه وکیل شد،نه رئیس اداره شد،نه پولی بهم زد،نه خانه ساخت،نه ملک خرید، نه مال کسی را با خود برد،نه خون کسی را بگردن گرفت.شاید روز ولادت او را هم کسی جشن نگرفت و من خود شاهد بودم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند.
سادهتر و بیادعاتر و کمآزارتر و صاحبدلتر و پاکدامنتر از او من کسی ندیدهام.
مردی بود بتمام معنی مرد:مؤدب،فروتن،افتاده،مهربان،خوشروی و خوشخوی،دوستباز صمیمی،کریم بخشنده،نیکوکار،بیاعتنا به مال دنیا و به صاحبان جاه و جلال.گدای راهنشین را بر مالدار کاخنشین همیشه ترجیح داد.آنچه کرد و گفت برای همین مردم خردهپای بیکس بود.
هرروز و هرشب شعر میگفت و اشعار هرهفته را چاپ میکرد و به دست مردم میداد.نزدیک بیست سال،هر هفته روزنامهء«نسیم شمال»او در مطبعهء«کلیمیان» که یکی از کوچکترین چاپخانههای آن روز تهران بود،در چهار صفحهء کوچک،بقطع کاغذهای یک ورقی امروز،چاپ و به دست مردم داده شد.هنگامی که روزنامهفروشان دورهگرد فریاد را سر میدادند و روزنامه را اعلان میکردند،راستی مردم هجوم میآوردند.زن و مرد،پیر و جوان،کودک و برنا،باسواد و بیسواد این روزنامه را دست بدست میگرداندند.در قهوهخانهها،در سر گذرها،در جاهایی که مردم گرد میآمدند باسوادها برای بیسوادها میخواندند و مردم حلقه میزدند و روی خاک مینشستند و گوش میدادند.
این روزنامه نه چشم پرکن بود،نه خوش چاپ،مدیر آن وکیل و سناتور و وزیر سابق هم نبود.پس مردم چرا این قدر آن را میپسندیدند؟از خود مردم بپرسید.نام این روزنامه به اندازهای بر سر زبانها بود که سید اشرف الدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام«نسیم شمال»میشناختند و همه او را«آقای نسیم شمال»صدا میکردند.روزی که موقع انتشار آن میرسید،دسته دسته کودکان ده دوازده ساله که موزّعان او بودند،در همان چایخانه گرد میآمدند و هرکدام دستهای بزرگ میشمردند و از او میگرفتند وزیر بغل میگذاشتند.این کودکان راستی مغرور بودند که فروشندهء«نسیم شمال»هستند.
روزی نشد که این روزنامه ولولهای در تهران نیندازد.دولتها مکرر از دست او بستوه آمدند.اما با این سید جلنبر آسمان جل وارستهء بیاعتنا به همه کس و همه چیز چه بکنند؟به چه دردشان میخورد او را جلب کنند؟مگر در زندان آرام مینشست؟حافظهء عجیبی داشت که هرچه میسرود،بدون یاداشت ازبر میخواند.در این صورت محتاج به کاغذ و قلم و مرکب و مداد نبود و سینهء او خود لوح محفوظ بود…
در آن گیرودارو گیراگیر اختلاف مشروطهخواهان و مستبدان به میدان آمد.اشعار معروفی در نکوهش زشتکاریهای محمد علی شاه و امیر بهادر و اعوان و انصار ایشان گفته بود که دهان بدهان میگشت.در این حوادث هیچ کس مؤثرتر از او نبود…
یقین داشته باشید که اجر او در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان،پهلوان بزرگ، نبود.حتی این مرد شریف بزرگوار در قزوین تفنگ برداشت و با مجاهدان دستهء محمد ولی خان تنکابنی،سپهدار اعظم،جنگ کرده و در فتح تهران جانبازی کرده بود.
آزادگی و آزاداندیشی این مرد عجیب بود.همه چیز را میتوانستی به او بگویی. اندک تعصبی در او نبود.لطایف بسیار به یاد داشت،قصههای شیرین میگفت، خزانهای از لطف و رقت بود.کینهء هیچ کس را در دل نداشت،از هیچ کس بد نمیگفت،اما همه را مسخره میکرد و چه خوب میکرد!ای کاش باز هم مانند او پیدا میشدند که همین کار را با مردم این روزگار میکردند!
او در سراسر زندگی مجرد زیست و سرانجام گرفتار عواقبی شد که نتیجهء طبیعی و مسلّم اینگونه مردان بزرگ است.
او را به تیمارستان شهر نو بردند و اطاقی در حیاط عقب تیمارستان به او اختصاص دادند…من نفهمیدم چه نشانهء جنون در این مرد بزرگ بود!همان بود که همیشه بود. مقصود از این کار چه بود؟این،یکی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست!
خبر مرگ او را هم به کسی ندادند.آیا راستی مرد؟-نه،هنوز زنده است و من زندهتر از او نمیشناسم!»[۲]
داوری یحیی آرین پور دربارهء اشعار سید اشرف الدین:
«یک قسمت از اشعار اشرف،چنان که ذکرش خواهد آمد،و از جنبهء تاریخی و سیاسی(و حتی بعقیدهء براون از لحاظ ادبی هم)دارای اهمیتند،اقتباس یا ترجمهء آزادی است از اشعار میرزا علی اکبر طاهر زاده صابر،گویندهءقفقازی،که سید اشرف الدین آنها را بصورتی که خواهیم دید در اختیار خوانندگان فارسی زبان آن روز،که تشنهء آزادی و خواهان برانداختن رژیم کهنه و فرسودهء اجتماعی بودند،قرار میداد.سید اشرف الدین در این قسمت از اشعارش در واقع مترجم و ناقل افکار صابر برای فارسی زبانان بود و حتی غالب اشعار اصیل وی نیز تا حدی«صابرانه»بود…
هرچند ممکن است بگوییم که سید اشرف نمیدانسته است اشعاری که به امضاهای مستعار در روزنامهء«ملا نصر الدین»چاپ میشود از صابرست،اما شرط امانت این بود که لااقل یک بار در«نسیم شمال»اشاره کند که مضمون اشعار خود را از کدام منبع گرفته است و بهرحال این غفلت و تسامح عیب و نقصی برای او شمرده میشود.به اندیشهء من چون هردو روزنامه غرض سیاسی و تبلیغاتی واحدی داشتند و مضمون اشعار از روح مردم سرچشمه میگرفت و از زبان آنها سخن میگفت،کوچکترین بیتوجهی به این که گوینده کسیت،نداشتند و تنها به این خرسند بودند که زن و مرد و پیر و جوان و باسواد و بیسواد آنها را بخوانند و دست بدست بگردانند.
بهرحال اقتباس و استقراض«نسیم شمال»از صابر اگر از قدر هنری این اشعار تا حدی بکاهد،از قدر خدمت بزرگ گویندهء آنها که رسانیدن این مضامین به ایرانیان و کمک به آزادی ایران باشد،هیچ نخواهد کاست،زیرا ارزش و اهمیت این گفتهها- تکرار میکنم-بیشتر مربوط به مضامین آنها و هدفی است که از سرودن آنها در مدّ نظر بوده است.»[۳]
وی سپس به ذکر نمونههایی از اشعار سید اشرف که ترجمهء اشعار صابرست پرداخته و افزوده است که سید اشرف الدین از عهدهء ترجمهء بعضی از اشعار صابر بخوبی برآمده، ولی در برخی از موارد هم سید اشرف«از حیث شکل و قالب و هم از حیث حجم و کمیّت شعر بیش از حد مجاز،آزادی عمل برای خود قائل شده»اما کار او در ترجمهء اشعار صابر همیشه قرین توفیق نبوده است.بزعم یحیی آرینپور همهء اشعار سید اشرف الدین ترجمهء اشعار صابر نیست چه معادل قسمتی از اشعار سید اشرف الدین در «هوپ هوپنامه»دیوان اشعار صابر دیده نمیشود،و اینگونه اشعار هم اصیل است و هم بجای خود روان و شیوا.از جمله مستزا«ای وای وطن وای»،«درد ایران بیدواست»،و شعری که بمناسبت فتح ملیون و خلع محمد علی شاه و جانشینی احمد شاه سروده از شعرهای اصیل سید اشرف الدین معرفی گردیده است،و شعر«تازیانه»و «حاجی،بازار رواج است رواج…»از ترجمهء اشعار صابر.[۴]
اینک با نقل برخی از شعرهای معروف سید اشرف الدین،شاعر معروف عصر انقلاب مشروطیت،خاطرهء او را گرامی میداریم:
ای وای وطن وای![۵]
گردیده وطن غرقه اندوه و محن وای ای وای وطن وای خیزید،روید از پی تابوت و کفن وای ای وای وطن وای از خون جوانان که شده کشته در این راه رنگین طبق ماه خونین شده صحرا و تل دشت و دمن وای ای وای وطن وای کو همت و کو غیرت و کو جوش فتوت؟ کو جنبش ملت؟
درداکه رسید از دو طرف سیل فتن وای ای وای وطن وای افسوس که اسلام شده از همه جانب پامال اجانب مشروطهء ایران شده تاریخ زمن وای ای وای وطن وای تنها نه همین گشت وطن ضایع و بدنام گمنام شد اسلام پژمرده شد این باغ و گل و سرو و سمن وای ای وای وطن وای بلبل نبرد نام گل از واهمه هرگز نرگس شده قرمز سرخند از این غصه سفیدان چمن وای ای وای وطن وای بعضی وزرا مسلکشان راهزنی شد سرّی علنی شد گشته علما غرقه در این لای و لجن وای ای وای وطن وای سوزد جگر از ماتم خلخال خدایا محشر شده آیا؟ یک جامه ندارند رعیت به بدن وای ای وای وطن وای گاهی خبر آرند که سر عسکر رومی آمد به ارومی گه استره( استراباد)ویران شده از شاهسون وای ای وای وطن وای افسروس از این خاک گهرخیز گوهرزا گردید مجزا از چار طرف خاک به از مشک ختن وای ای وای وطن وای کو بلخ و بخارا و چه شد خیوه و کابل؟ کو بابل وطن وای؟ شام و حلب و ارمن و عمان و عدن وای ای وای وطن وای یک ذره ز ارباب ندیده است معیّت بیچاره رعیت کارش همه فریاد حسین وای حسن وای ای وای وطن وای اشرف بجز از لالهء غم هیچ نبوید هر لحظه بگوید: ای وای وطن وای وطن وای وطن وای! ای وای وطن وای!
فقیر
درد ایران بیدواست[۶]
دوش میگفت این سخن دیوانهای بیبازخواست درد ایران بیدواست عاقلی گفتا که از دیوانه بشنو حرف راست درد ایران بیدواست مملکت از چارسو در حال بحران و خطر چون مریضی مختصر با چنین دستور این رنجور مهجور از شفاست درد ایران بیدواست پادشاه بر ضد ملت،ملت اندر ضد شاه زین مصیبت آه،آه چون حقیقت بنگری هم این خطا هم آن خطاست درد ایران بیدواست هرکسی با هرکسی خصم است و بدخواه و ضد گوید او را مستبد با چنین شکل ای بسا خونها هدر،جانها هباست درد ایران بیدواست «صور اسرافیل»زد«صبح سعادت»دردمید «ملا نصر الدین»رسید «مجلس »و«حبل المتین»سوی«عدالت»رهنماست درد ایران بیدواست با وجود این جراید خفتهای بیدار نیست یک رگی هشیار نیست این جراید همچو شیپور و نفیر و کرناست درد ایران بیدواست شکر میکردیم جمعی کارها مضبوطه شد مملکت مشروطه شد باز میبینیم آن کاسه استو آن آش و ماست درد ایران بیدواست با خرد گفتیم که آخر چاره این درد چیست؟ عقل قاطع هم گریست بعد آه و ناله گفتا:چاره در دست خداست! درد ایران بیدواست شیخ فضل اللّه۷یک سو،آملی از یک طرف بهر ملت بسته صف چارسمت توپخانه حربگاه شیخ ماست درد ایران بیدواست هیچ دانی قصد قاطرچی در این هنگامه چیست یاری اسلام نیست مقصد او ساعت است و کیف و زنجیر طلاست درد ایران بیدواست مسجد مروی پر از اشرار غارتگر شده مدرسه سنگر شده روح واقف در بهشت از این مصیبت در عزاست درد ایران بیدواست تو نپنداری قتیل دستهء قاطرچیان خو نشان رفت از میان وعدهگاه انتقام اشقیا روز جزاست درد ایران بیدواست اشرفا!هرکس در این مشروطه جانبازی کند رفعت و قدرش فزود در جزا استبرق جنّات عدنش متّکاست درد ایران بیدواست
فقیر
میفروشم همهء ایران را…
«در همان روزی که دستهء اول مجاهدان به فرماندهی سپهدار وارد تهران شد، قطعهای در شمارهء ۴۵«نسیم شمال»انتشار یافت.در این شعر به شیخ فضل اللّه نوری،[۷] که بهرحال در رأس روحانیون مخالف مشروطهخواهان جای داشت،حمله شده است:
حاجی،بازار رواج است رواج کو خریدار؟حراج است حراج! میفروشم همهء ایران را عرض و ناموس مسلمانان را رشت و قزوین و کاشان را بخرید این وطن ارزان را! یزد و خوانسار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج! دشمن فرقهء احرار منم قاتل زمره ابرار منم شیخ فضل اللّه سمسار منم دین فرشنده به بازار منم مال مردار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج! با همه خلق عداوت دارم دشمنی با همه ملت دارم از خود شاه وکالت دارم به حراج از همه دعوت دارم وقت افطار حراج است حراج !کو خریدار؟حراج است حراج! شهر نو اردوی ملی زده رج ،متفرق شده قزاق کرج گر که دیوانه شوم نیست حرج جز حراجم نبود راه فرّج رخت زرتار حراج است حراج کو خریدار؟حراج است حراج! طبل و شیپور و علم را کی میخاد؟ شیر خورشید رقم را کی میخاد؟ اسب و افسار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج! میدهم تخت کیان را به گرو میزنم مسند جم را به الو میکشم قاب خورش را بجلو میخورم قیمه پلو،قرمه چلو رشته خشکار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج! آن شنیدم که حجج در عتبات زده چادر به لب شط فرات شده عازم به عجم با صلوات جز حراجم نبود راه نجات دین بناچار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج! گر ز اسلام بشد قطع اثر ور بپا گشت به گیلان محشر ور به تبریز ارس کرد مقر هرچه شد،شد،بجهنم،به سقر! فوج افشار حراج است حراج !کو خریدار؟حراج است حراج جد مرحوم شه از مهرو وداد هفده شهر ز قفقازیه داد آنچه از مال پد مانده زیاد میفرشد همه را بادا باد! همه یکبار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج! میکشد صیح سروش از طرفی بختیاری به خروش از طرفی ملت رشد به جوش از طرفی، شیخ را عزم فروش از طرفی فرش دربار حراج است حراج! کو خریدار حراج است حراج! در همه مکر و فن استادم من مفتی بصره و بغدادم من قاضی سلطنتآبادم من آی،عجب در تله افتادم من! گرگ و کفتار حراج است حراج! کو خریدار؟حراج است حراج![۸]
درنگر،عالمی دیگر نگر
«این شعر در فتح ملیون و خلع محمد علی شاه و جانشینی فرزند جوان او سلطان احمد شاه سروده شده و در دو هفته پس از این حوادث در شمارهء ۴۸«نسیم شمال»بتاریخ ۱۴ رجب ۱۳۲۷ هـ.ق.منتشر گردیده است.در این شعر علاوهبر کلمات زیبا و وزن زنده و جاندار،آهنگ فاتحانه حاکی از امید و خوشبینی-که معمولا در اشعار این دوره کمتر دیده میشود-جلب توجه میکند:
ای شهنشاه جوان،شیران جنگاور نگر در نگر،عالمی دیگر نگر ملتی را راحت از مشروطه سرتاسر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر پادشاهی کن که دوران جهان بر کام توست رام توست،شاه احمد نام تست در محامد خویش را همنام پیغمبر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر دادخواهی کن در این مشروطه چون نوشیروان در جهان،رخش همت بر جهان خویش را والاتر از دارا و اسکندر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر در معارف دشمنان علم را نابود کن جود کن،جهل را مفغود کن وقت تنگ و رخش لنگ و سختی معبر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر آخر این ایران که بوده جای جم،پاتخت کی اهل وی،غرق غفلت تا به کی؟ باغبانا،باغ را بیشاخ و برگ و برنگر درنگر،عالمی دیگر نگر ای سپهدار رشید،ای روحبخش زندهدم دم به دم،در ترقی زن قدم نام خود را تا جهان باقی است در دفتر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر پارلمان را از وکیلان صحیحآباد کن داد کن،ملتی را شاد کن خائنین را زود کن اخراج بر محضر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر شیخ نوری[۹]دستگیر فرقهء احرار شد خوارشد،مقتدر[۱۰]بردار شد و آن مفاخر[۱۱]گشت حلقآویز،بر کیفر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر مدتی یا شیخ،رفتی با حریفان ساختی تاختی،دیدی آخر باختی؟ حال و روز بعد از اینت را از این بدتر نگر درنگر،عالمی دیگر نگر سینه کوبان شیخنا گوید بزاری در جلو کوچلو؟آخ چه شد خرماپلو کو فسنجن کو متنجن؟جای شربت ترنگر درنگر،عالمی دیگر نگر کو خورشهای لذیذ و مرغهای بامزه؟خوشمزه،کو کباب و خربزه؟ کبک را در کوهسار و بره را دربرنگر درنگر،عالمی دیگر نگر»[۱۲]
ای فرنگی،ما مسلمانیم،جنّت مال ماست[۱۳]
ای فرنگی،اتفاق و علم و صنعت مال تو عدل و قانون و مساوات و عدالت مال تو عقل عالمگیری و جنگ و جلادت مال تو حرص و بخل و بغض و عداوت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست ای فرنگی،از شما باد آن عمارات قشنگ افتتاح کارخانه،اختراعات قشنگ با ادب تحریر کردن آن عبارات قشنگ جهل بیجا،شور و غوغا،فحش و تهمت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست گر زنی بیسیم از دریا به ساحل تلگراف گر کنی خلق گرامافون و سینما توگراف ورنمایی بهر خود از اطلس و مخمل لحاف سندس و استبرق اند باغ جنت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست ای فرنگی،کشتی جنگی دریای ز تو راهآهن،علم طی الارض صحرایی ز تو در هوا با زور ز یپلن عرشپیمایی ز تو در زمین بیماری و فقر و فلاکت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست اختراعات جدید و علم و صنعت زان تو از زمین بر آسمان رفتن همّت زان تو مکتب و تشویق بر اطفال ملت زان تو غوطه خوردن اندر این دریای ذلت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز نعمت مال ماست شیخی از ما،بابی از ما،پطرو ناپلیون ز تو دهری از ما،صوفی ازما،مکتب و قانون ز تو خرقه و عمامه از ما،کشتی و بالون ز تو ای فرنگی،آن مجاز از تو،حقیقت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست مال دنیا مار و گنجش رنج و راحت محنت است نوش او نیش است و سودش دود شربت ضربت است ای فرنگی،گر از این دنیا شما را لذت است اند آن دنیا سرور و عیش و لذت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست گرچه در ظاهر مسلمانیم،باطن،کافریم منکر حق،خصم دین غافل ز روز محشریم مال موقوفات را چون شیر مادر میخوریم با وزیران گفتگوی رمز و خلوت مال ماست خواب راحت،استراحت،ناز و نعمت مال ماست گشته عالمگیر بادنجان مثال بالشویک جوجهها برگردن،از غوره فکل بستند شیک بر سر دیک و سماور میکشد یار و کشیک سرکه شیره از شما و یندوغ و شربت مال ماست خواب راحت استراحت،ناز و نعمت مال ماست
تازیانه[۱۴]
دست مزن!-چشم،ببستم دو دست را مرو!-چشم،دوپایم شکست حرف مزن!-قطع نمودم سخن نطق مکن!-چشم،ببستم دهن هیچ نفهم!-این سخن عنوان مکن خواهش نافهمی انسان مکن لال شوم،کور شوم،کر شوم لیک محال است که من حر شوم چند روی همچو خزان زیر بار؟ سر ز فضای بشریت برآر!»
عکس یادگاری چند نظامی رتبه بالا با سید اشرفالدین گیلانی، در روز دستگیر شدن توسط نظمیه و بردن او به دارالمجانین تهران در نزدیکی دروازه قزوین
آرامگاه سید اشرفالدین حسینی گیلانی درقبرستان ابن بابویه، شهر ری
[۱]. دهخدا،«لغت نامه»ذیل:اشرف الدین.
[۲]. نفیسی،سعید،«مجلهء سپید و سیاه»،شهریور ۱۳۳۴،بنقل از:آرینپور،یحیی،«از صبا تا نیما»،تهران ۱۳۵۱،ج ۲/۶۴-۶۲٫اساس کار ما در این صفحات کتاب ارجمند«از صبا تا نیما»ست.و از جمله آنچه در زیرنویسهای ۵،۶،۱۰،و ۱۱ آمده،مأخذ از این کتاب است.
[۳]. آرینپور،یحیی،«از صبا تا نیما»،تهران ۱۳۵۱،ج ۲/۶۵-۶۴
[۴]. همان کتاب،ص ۷۲-۶۵
[۵]. همان کتاب،ص ۷۳-۷۲٫«متزادی که در شمارهء ۹ نسیم شمال،چاپ رشت مورخ ۲۷ ذیقعدهء ۱۳۲۵ ه. ق،منتشر شده است.»
[۶]. همان کتاب،ص ۷۴٫«این متزاد هم در شماره ۱۰ نسیم شمال،مورخ ۱۵ ذیحجه ۱۳۲۵ هـ.ق،چاپ شده و در آن به وقایع ذیقعدهء آن سال،که براون آن را«کودتای عقیم»نامیده،اشاره رفته است.»
[۷]. «این روحانی دانشمند از مخالفان سرسخت مشروطه و با محمد علی میرزا همداستان بود.او مشرطهء مشروعه میخواست و هم او بود که در میدان توپخانه به منبر رفت و مشروطهخواهان را بابی و بهائی نامید و کتاب«اقدس»را گشود و این عبارت را خواند«ان یا ارض الطاه سوف تنقلب فیک الامور و یحکم علیک جمهور الناس»و گفت مشروطهخواهان همان بهائیانند که میخواهند کشور منقلب گردد تا آن معجزه و دلیل غیبگویی بهاء اللّه قرار دهند. شیخ فضل اللّه پس از فتح تهران به روز ۱۳ رجب ۱۳۲۷ هـ.ق.به حکم دادگاه به دار آویخته شد.»ج ۲/۶۸٫
[۸]. همان کتاب،ص ۶۹-۶۸٫
[۹]. رجوع کنید به زیرنویس شمارهء ۷٫
[۱۰]. «خسرو خان مقتدر نظام که بجرم شرکت در کودتای عقیم ذیقعدهء ۱۳۲۵ هـ.ق،ربیع الثانی ۱۳۲۶ هـ.ق چوبکاری و به کلات فرستاده شد و پس از بمباران مجلس،با شکوه و جلال به تهران آمد.او هنگام سروده شدن این شعر هنوز مجازات نشده بود(!)و ما از سرگذشت آن آگاهی نداریم.»
[۱۱]. «مفاخر الملک نایب الحکومهء تهران،مردی پست و تبهکار و از مخالفان سرسخت مشروطه بود.وی پس از فتح تهران به سفارت روس پناه برد و به میل خود آنجا را ترک کرده بود که به حکم محکمه محکوم به اعدام و در رجب سال ۱۳۲۷ هـ.ق تیرباران شد.»
[۱۲]. از«صبا تا نیما»ص ۷۷-۷۶
[۱۳]. نقل از ریحان،یحیی،شاعران معاصر»،تهران ۲۵۳۵ شاهنشاهی،ص ۲۶۱-۲۵۹٫
[۱۴]. «از صبا تا نیما»،ج ۲/۷۰-۶۹٫