ریزم اشکی چوسیل ،زبس یار و نِگار می رود
کاروان رَوَد و محمل یارمی رود سیلی ست که نَهیبش خانه کُندخراب شلاق خشم چوزندداراوندار می رود
رسمی کهن بُوَد رفتن به کوه و دَشت
افسوس که دشت؛ چه دیوانه وار می رود
رعنادخترکی عاشق به بوی ارغوان
وصلی ندیدورنگش زرخسارمی رود
نرم نرمک بهرگره زدن به صحراروانه گشت
با سیل می خوردگره چه غمگسارمی رود
به معمولان نگرکه چون روزمحشرست
پلدخترغریب دیواربه دیوارمی رود
ملاوی غمین که پربودزارغوان
هررنگ دامنش بابوی یارمیرود
ساسانی تَبار، پل《کشکانِ》سر بلند
باپای شکسته؛ از این دیار می رود
سنگواره ی ز《کشکان》به هرجاکه می رسد
شِکوه ها کُند بَسی و بی گُدار می رود
گفتا به زال سیمره :کهِ ندارم حال خوش
زین روکه هم نوابا《سزار》 می رود پرسیدروددورود:سعدیاکه چونست مَزارِ تو
گفتااَشک است؛چو سیل به مَزار می رود
ازدوره غریق فغان هارسدبه گوش
ای وای وداد،دلداده ودلدارمیرود
سد《مروک》چو ایستاده ست کنون سترگ
غافل مشوکه باخشم روزگار می رود
ونایی عروس بختش سپیدنبود
باسوسن وصنوبروسپیدارمی رود
خُرم دلی مخواه پیرمغان؛ ز《خُرم رود》
کنون که سَر به زیرُ و شرمسار می رود
بر آسمان دیار لُر چنین نوشته شد
کین قوم کهن؛ بی یاور و یار می رود.
《دکتر محمد ابراهیم خشنود》
فروردین ۱۳۹۸خورشیدی